گنجور

 
صفی علیشاه

مناصف با اضافه تا است انصاف

بخلق و حق و خود بی‌نقص و اجحاف

خود این بر حسن اعمال و سلوک است

چنین حسن عمل کار ملوک است

خود انصافی که با حق در یقین است

رضای عبد از نعم‌المعین است

رضا وقتی است کورا اعتراضی

نماند درمکاره وانقباضی

چو داند خود که حق او عدم بود

گرش حق داد هستی از کرم بود

بخلق انصاف این باشد که غیرت

مقدم باشد اندر کل خیرت

چو آنها جمله بر خیر تو جمعند

تو را چون دست و پا و عین و سمعند

بخیراتی که باشد بر تو لایق

خلایق جمله باشند از تو سابق

دو صد تن متفق شد تا که نانی

تو را بر خانه آمد از دکانی

بدینسان جمله نعمتهای عالم

شد از خلقت بهر روزی فراهم

تو هم پس حق هر یک را بجا آر

که هر یک راست بر تو حق بسیار

نباشد گر چنین با خلقت انصاف

شده اندر حقوق جمله اجحاف

چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم

بمعنی نیست نفسی از تو سالم

نه تنها ظلم آن باشد که دانی

بسا عدلی که ظلم است آن نهانی

نه تنها باید انصافت بآدم

که باید بر همه ذرات عالم

اگر شیئی بنا موقع شود صرف

شده در حق او اجحاف بیحرف

خوری هر نعمتی باید شود نور

نه کز رتبه نباتی هم فتد دور

دهد گندم چو در جسم تو قوت

رسان گر آدمی بازش بجنت

بخواه از اکل آن عذر پدر را

مکن افزوده جرم بوالبشر را

زهی فرزند کان فخر پدر شد

بهشت از خاک پایش مفتخر شد

چو شد در کعبه مولد او ز مادر

بخاک افتاد نزد حی داور

بسجده بر زمین آمد شد الهام

به ام او که او را کن علی نام

که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است

علی اسرار هستی را طلسم است

سجودش را بدان معنی که از خاک

کشید او سر که گردد خاکش افلاک

بهشت از خویش گر عذر پدر خواست

هزاران عذر زان جرم از پسر خواست

که من در امر آدم بی‌گناهم

ولی از خاک پایت عذر خواهم

گر او از من بناکامی برون شد

دل از حسرت مرا دریای خون شد

بعمر خود کشیدم انتظارت

ولی دانم که از من هست عارت

ز من یاد آوری حال پدر را

بخواهی انتقام بوالبشر را

بچشم آمد که آدم خاک و آبست

از آن غافل که جد بوتراب است

کرم فرما و جرم رفته بپذیر

که خود شرمنده‌ام ناکرده تقصیر

نخورد از گندم او نانی ز غیرت

چه گندم راند آدم را زجنت

حقوق خلق اینسان زو ادا شد

که از حق بر خلایق پیشوا شد

بخلق و حق ز انصافی که بودش

نگشتی منفصل جود و سجودش

بخویش انصاف آن باشد که خدمت

ز مولی با شدت بر قدر نعمت

حساب خود کنی تا در مقابل

عمل با مزد او گردد معادل

اگر دانی که اینمعنی محال است

چو افزون از شمار او را نوالست

ز درک نعمتش اندیشه لنگ است

دو عالم از شمر آن بتنگ است

مکن باری ز نعمت ناشناسی

بنعمتهای منعم ناسپاسی

بود کفران نعمت آنکه اعضا

نباشد بند امر و نهی مولی

نکردی چونکه یکخدمت بجا تو

بده انصاف خود در هر خطا تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode