گنجور

 
صفی علیشاه

ز باطل گر بپرسی جز عدم نیست

عدم را هیچ وصفی در قلم نیست

همه حق است و حق عین وجود است

جز او نبود که در غیب و شهود است

عدم باشد جز او یعنی که باطل

ز باطل هیچ بودی نیست حاصل

ز چشم دل یکی بنگر در اشیاء

که بینی نیست جز حق هیچ پیدا

همه حقند و پیدا باطلی نیست

بجز موج اندرین یم ساحلی نیست

شئوناتی که می‌بینی حبابند

حباب چه نکو بین جمله آبند

تو پنداری که این و آن وجودند

جز او نبود وجود اینها نمودند

نکوتر بین نباشد هم نمودی

بجز یک حق واحد نیست بودی

بباطل پس عدم کردیم اطلاق

که آنرا جز عدم خود نیست مصداق

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode