گنجور

 
صفی علیشاه

مگر عبدلولی دور از تکلف

ز استیلاست اولی بالتصرف

بگرداند ز کل ماسوا رو

ز هر سو رو نماید سوی بیسو

نگیرد جز خدا را بهر خود دوست

نگنجد از ولای دوست در پوست

نبیند غیر آن کو بروی اولی است

کند پس رو بهر سوسوی مولی است

حقش زان مظهر اسم ولی کرد

ولایت داد و بر کل معتلی کرد

خدا باشد ولی آنکه خارج

ز ظلمت شد بنور اندر معارج

چو ایمانش بحق شد عین واقع

خود ایمانها بر او گردید راجع

از آن حق در نبی او را ولی گفت

نبی «من کنت مولاه علی» گفت

تلای حقش شمع رسل کرد

بحکم انما مولای کل کرد

ولایت پس یقین خاص علی بود

که حق را به نص حق ولی بود

جز او کس در ولایت نیست منصوص

بر او این اولویت گشت مخصوص

پس آنها کاولیا و صالحینند

علی را در ولایت جا نشینند

یکی زان جمله را عبدالولی دان

ولیش با تو لای علی دان

 
sunny dark_mode