گنجور

 
صفی علیشاه

تو عبدالقابض آنرا دان زحالش

که گیرد حق بخود قلب و خیالش

بگرداند دگر مانند رایض

و را بر نفس خویش و غیر قابض

پس او چیزی که دور است از فرایض

نماید قبض و اینست از غوامض

سزاوار آنچه نبود در خلایق

نماید قبض و آن قبض است لایق

بگیرد آنچه هست از مصلحت دور

هم آمد در نظام تام معذور

نباشد آن بحکم الله جاری

بود بهر عباد از نظم عاری

گر این معنی بفهم آید چو آبت

رود بیرون ز خاطر اضطرابت

مگیر آنرا که از دستت ستانند

نشین جائی کز آنجایت نرانند

تمنای محالت از جنون است

هر آن آبی که نتوان خورد خونست