گنجور

 
صفی علیشاه

ولیی باز کو عبدالسلام است

تجلی از سلامش بر مدم است

بود آنکس که حق دارد سلامت

دل او را ز نقص و عیب و آفت

دگر هم اندر آشنا و علامت

بود هر جا سقیمی زو سلامت

در اینمعنی گرت دوقیست لایق

نمایم باز رمزی از دقایق

خود این تحقیق مخصوص خواص است

که از حقشان در ادراک اختصاص است

حق از وصف سلامش بر علامت

ز هم اضداد را دارد سلامت

شد اجتماع عناصر در مزاجی

بهم باشند خوش بی اعوجاجی

زهم باشند بر یک حال سالم

بیکدیگرنه از وجهی مزاحم

حیات خلق کین سان بر نظام است

بپا زین اجتماع مستدام است

بود در یک بدن صد گونه آفت

سلامت یابد از حق زان مخافت

نبود از آن سلامتهای دائم

نبد چشم از نگاه خویش سالم

دگر آفات بیرونی خود افزون

بود از موج بحرور یک هامون

بدینسان سایر اشیاء که هر یک

فزون دارند هر آنی مهالک

وزد در باغ و بستان باد سختی

بنادر برگی افتد از درختی

چنان هر برگ و بیخی هست محکم

که از بادی نیابد هیچ ماتم

حقش دارد سلامت ورنه بر باد

شدی آن کشته‌ها از بیخ وبنیاد

هزاران کشتی از دریا بساحل

رسد با آنکه بر غرق است قابل

بدینسان هر وجودی در مقامش

بود سالم خود از اسم سلامش

در این معنی دهم گر داد مطلب

بباید بحرها گشتن مرکب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode