گنجور

 
صفی علیشاه

سفر آمد به پیش ایمرد سیار

رفیقی بایدت چالاک و هشیار

سفر باشد زدار تن شدن سلب

بسوی حق نمودن وجهه قلب

بنزد سالکی کو رهسپار است

سفرها شد معین آنکه جار است

بود اول سفر سیر الی الله

نمودن طی منزلها در این راه

رسیدن بر کمال عالم قلب

شدن در آن تجلی محرم قلب

افق باشد مبین در رتبه آنجا

تجلیهای اسماء راست مبدا

بود دوم سفر در سیر فی الله

که آن اعلی افق شد نزد آگاه

بود این واحدیت را نهایت

شدن موصوف بر اوصاف حضرت

دگر سیم سفر آنرا که سمع است

ترقی بر مقام عین جمع است

بود آنجا مقام قاب قوسین

احد نگذاشت باقی نام اثنین

دوئی چون مرتفع شد بر نهایت

بود در عین اوادنی ولایت

ولایت یعنی آنجا جا وحدنیست

دوئیت رفت و باقی جز احد نیست

دگر باشد سفر در سیر بالله

که فرق بعد جمع آمد بدلخواه

بود چارم سفر را نیک لایق

که باز آید بتکمیل خلایق

در اینجا فرق و جمع او مساویست

بود در خلق اما غیر حق نیست

بود دارای کل این مراتب

ولی زونیست پیدا غیر قالب

چو دریایی که بیقعر و کرانست

و لیکن زیر کف یکجا نهان است

هر آن کف دید خوار و بی‌ادب ماند

لب دریای رحمت تشنه لب ماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode