گنجور

 
صفی علیشاه

یکی از بهرت تسکین و تسلی

ترا سازم بیان سر تجلی

چو خورشید وجودت بی‌ز فی شد

شهود کل شیئی در کل شیی شد

خود این در کشف قلبی آن تجلی است

که جمعیت احد را بین اسمی است

تو را اول تجلی شد چو مکشوف

باسماء جمله هر اسمیست موصوف

چو باشد اتحاد جمله بر ذات

شد آن ذات‌الاحد جامع در اسمات

تمیزش بر تعینهاست میدان

که ظاهر شد بصورتها در اکوان

پس اریابی در اسماء سر ویرا

ز کل شی‌ء بینی کل شیی را