گنجور

 
صفی علیشاه

مریدی خواست از پیری اجازت

که در کوهی کشد چندی ریاضت

در آن مغازه روی دید ماری

گرفت او را بدست از اختیاری

گزیدش مار و بردندش به تدبیر

ز بیم مرگ او را جانب پیر

بگفتش پیر عقلت از چه شدپست

که بگرفتی تو مار خفته بردست

بگفتا از تو بشنیدم که اشیاء

همه حقند در پنهان و پیدا

بکف زانرو گرفتم اژدها را

که با خود آشنا دیدم خدا را

بگفتش پیر حق در صورت قهر

اگر بینی ازو بگریز صد شهر

بصورتهای لطفی سوی او رو

ز صورتهای قهرش بر حذر شو

چوبی هر صورتش دیدی معادل

ترا سر حقیقت گشته حاصل