گنجور

 
صفی علیشاه

بد این از عالم اصغر علامت

بود اکبر هم اینسان در اقامت

جهان باشد چو مشکوتی مزین

ز نور عقل اول گشته روشن

بود مصباح یعنی عقل اول

چو مشکوتیست او را ملک اسفل

ز جاجه باشدش چرخ محدد

بر ارباب عیانست این مشاهد

چو او می‌باشد اندر نظم کائن

خود انوار وجودی را خزائن

از آن مخزن بتعیین مناسب

منور گردد افلاک و کواکب

بچشمی کز ره حق بینی آمد

شجر امرالله تکوینی آمد

نه غربی و نه شرقی در مطالب

بود نه ممتنع یعنی نه واجب

بدانسان مستعد در نظم امکان

که بی‌نار مشیت هست تابان

بنزد آنکه زین عالم حسابی

بفهمش نامد الا خورد و خوابی

بگوش آینها نیاید غیر صوتش

چنین میباش گو تا وقت فوتش

تو کی خدمت بجای خویش کردی

بجز انکار کز درویش کردی

که خواهی با همین ظلمات ریبت

شود مکشوف آسان نور غیبت

تو خود می‌گفتی ار میبودت انصاف

که ننماید رخ از مرآت ناصاف

تو را گر نور صفوت در جبین بود

حقایق هم عیان و هم یقین بود

جهان از یک معمائی مثال است

تمام حل و عقدش از خیال است

بهر چیزی خیالت رهنما شد

همانت مبتدا و منتها شد

برد گر جانب اقبال و نورت

پیاپی می‌فزاید بر حضورت

برد ور سوی ظلمات شکوکت

شود سد بر رخ ابواب سلوکت

بسوی حق پناه از شک و ظن بر

هم از اصلش که باشد ماو من بر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode