گنجور

 
صفایی جندقی

ای زدست تو شرع رفته به پا

وی طریقت ز فتنه تو به وا

تا تو رو کرده ای به ملک وجود

همه کس کرده آرزوی فنا

رخ گشودی تو تا به بزم شهود

مرد و زن را بود امید جفا

ای جمال تو جبن و جهل و جنون

وی کمال تو کبر و کین و دغا

فرق تا پا ظهور غی و غرور

پای تا سر به به روز جور و جفا

گوش تا سم همه خیانت و خوف

یال تا دم تمام خبط و خطا

آنچه را واجدی فساد و فتن

وانچه را فاقدی وفاق و وفا

در تعب از تو جنس جن و ملک

و زغضب بر تو خلق ارض و سما

در نسب کژنهاد و پوچ نمود

بدگهر بی وجود و هیچ بها

ای بری از طراز رأفت و رحم

وی جری بر خصال خبث و شقا

لعن و نفرین و شتم و شنعت و طعن

هست درباره ی تو جمله روا

ناسزاهای کل ملک سخن

باشد الحق تمام بر تو سزا

مشتری بر سیاق سختی و خشم

مفتری بر فنون رفق و رضا

مایه پرداز رسم قطع و یقین

رونق انداز راه ریب و ریا

لانه ساز اساس کذب و ستیز

خانه سوز بنای صدق و صفا

سگ سگال و درشت خوی و دنی

بد سیر دد سرشت و دیو لقا

جاودان باد رامش تو کرب

مرضت را ز پی مباد شفا

پایدت رنج ها به جان ز نعیم

زایدت دردها به تن ز دوا

هر قدر خواهی از سعایت و ظلم

کن درین مرز یومنا هذا

چون ترازوی عدل در محشر

نصب فرماید احتساب خدا

چکمه میرحاج.... مانند

.... عرضت فتد ز ...جزا

نه همین در خلا ترانه ی خلق

بلکه خوانند مرد و زن به ملا

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز بر ریش این شش انگشتی

بر تو نقصان کمال و بخل کرم

علم نزد تو ظن ستایش ذم

آنچه آن بوش در بطون تو بیش

آنچه آن کظم در کمون تو کم

طبع میزان حب و بغض کجاست

که تو زینسان گرفته ای محکم

جهل نامد دلیل حق حاشاک

علم قائم نمی شود به قسم

علم بالقوه جهل بالفعلی است

بالله این نکته مطلبی است اهم

سر نزد از ضمی تا به زبان

در کتب رسم تا نشد ز قلم

با چنین عقل کول لایعنی

با چنین نفس مول لایعلم

کاش از قوه ناشدی بالفعل

کاش موجود نامدی ز عدم

چون تو این نکته هرکه کرد انکار

تا قیام قیامت از آدم

تا که زردی زید ضمین زریر

تا که سرخی بود قرین بقم

باد مقرون دودمان لام

باد مطرود خاندان هیم

هر که در عصر خود به ذیل ولی

دست طاعت نساخت مستحکم

همه کردار وی به یک گریز

همه اشغال وی به یک شلغم

قرن ها گر کند نماز که نیست

طاعتش را بهای نیم درم

از جوار علی هر آنکه برید

ناگزر با عمر بود همدم

درد او را کجا بود درمان

زخم او را چرا سزد مرهم

تا نگیری غذا ز خوان رسول

دست بوجهل با شدت مقسم

شاخ ز قومت است و عین حمیم

جاودان این دو مشرب و مطعم

نان از آنت برآ کنند به نای

آب از اینت فرو کنند به دم

هم از آنت کباب گردد کام

هم از اینت گداز گردد فم

شهری و روستائی از همه صنف

می سرایند این سخن با هم

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز بر ریش این شش انگشتی

از تو سنت به تب کتاب به تاب

ز آتشت شرع و عرف هر دو کباب

خانه ی کفر و شرک و کاوش و کین

گشته آباد از تو خانه خراب

ز اشک ایتام خالی از پرهیز

جام پرکرده ای به جای شراب

جگر بیوه گان سوخته دل

به سماطت نهاده جای کباب

نیش در مال غیر برده فرو

ریش از خون خلق کرد خضاب

غیر ام کت به محض خاطر غیر

نبرم نام چه خطا چه صواب

عمه و عم و خال و خاله و جد

پسر و دخت و خواهر و زن و باب

بیش وکم مرد و زن سیاه و سفید

آشکار و نهان چه شیخ و چه شاب

همه زیبا و زشت خرد و درشت

هرکه داری قبیله یا ز اصحاب

از هزاران تنی رها نکنم

سر به سر گاو خواهم از هر باب

خاک عرضت به باد هزل دهم

تا علامت بود ز آتش و آب

نیست بیم گناه و باشد نیز

زین عمل بس مرا امید ثواب

گر دلیلت به قول خود در دین

عقل و اجماع و سنت است و کتاب

سگ بریند به عقل و اجماعت

چیست پس این اصول کفرمآب

احتمال و براته شبهه و شک

وهم و ظن و قیاس و استصحاب

محتسب نیست ورنه بردندی

بی حساب تو را به پاس حساب

گوز بر ریش ... خر قومی

که به تو پیشوا کنند خطاب

از تو بی هیچ مایه ملحد شوم

هر سؤالی که شد خطا و صواب

سال ها با وجود دعوی علم

غیر لا ادریت نبود جواب

راد و رد را چنان .... هستی

مرتفع کرده ای حیا و حجاب

کت همه مرد و زن نهان و پدید

کرده تصنیف در حضور و غیاب

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز بر ریش این شش انگشتی

بایدم راند بند دیگر هم

تا بیانی کنم به وجه اتم

چنگ در حبل لانفصام لها

زن که جاوید وارهی ز ندم

ورنه با صدهزار صوم و صلات

که شود صادر از تو چون بلعم

غایت آنجا تو را چه خواهد خاست

جز تب و تاب و درد وداغ و الم

تیغ قهرت زنند بر خرطوم

شیخ خشمت کشند برخیشم

زیست خواهی به دوده ی مروان

ریست خواهی به تیره ی ملجم

موسی عهد خود بجوی ارنی

تو و فرعون را چه فرق ز هم

گشت خواهی ز سبطیان محروم

بود خواهی به قبطیان محرم

می نخواهد فزود جز تعذیب

حیف و افسوست اندران غم و هم

ذل و زاری لازمت هم دوش

درد و اندوه دائمت همدم

بار بر ظهر و بند بر زانو

خار در چشم و داغ بر اشکم

لاجرم هر که چون تو از حق کور

محض عادت بدون لا و نعم

که نهد روی مسکنت بر خاک

که کشد تیغ کین به صید حرم

هم شمارد خبیث را طیب

هم گذارد به گرگ نام غنم

گر بدین حالت از جهان بروی

سورسوگت بود سرورت غم

جاودانت به جای خواهد بود

کند و کوب از شکنج ضرب و شتم

دل بنازد چسان به ده دینار

آنکه ..... داد و دین به یک درهم

باطنت تا نکو نشد ظاهر

فرق زفتی نیافت کس نه درم

هر که خوبت شناخت خوب شناخت

رسم صدق از ریا و راست ز خم

خصم با خیل خلتی و وفاق

دوست با دسته ی ظلال و ظلم

این یک انگشت زایدت چه نکو

نام اندر زمانه کرده علم

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز بر ریش است این شش انگشتی

تا نشان از کمان و نام ز کیش

تیر بادت به است و تیز به ریش

تا ز حنظل برند و حلوا نام

شکرت زهر باد و نوشت نیش

تا ترش روید از زمین ریواس

شهد را در تو باد غایت بیش

در شگفتم تو را که نیست چرا

از نبی شرم و از خدا تشویش

هرکه آمیخت خوش به جفت جناب

تا رهد باز از آن خلاب و خلیش

غرقه وش در زند بهریش تو چنگ

متشبث بود بکل حشیش

پیش وی از پس تو اضیق یافت

زانکه این اوسع است بیش از پیش

کیسه یا کاسه چون درید و شکست

نتوان وصل کردنش به سریش

کس به پیش تو سر فرو نارد

مگر آن رندکش پس آری پیش

هر که باشد تو را چه ماده چه نر

گاد خواهم یکی یکی کم و بیش

پیر و برنا چه زشت و چه زیبا

فاش و پوشیده مرد و زن پس و پیش

کسب تا سلخ و قصب خواهم کشت

گه بز و تکه، گاه بره و میش

کودن آن سان که فرق نگذاری

لغت اکل و شرب از عن و جیش

دوری از معنی حدیث و کتاب

کوری از دوری و جهالت خویش

رای و شک دین و اقتباست دأب

وهم و ظن کار و اجتهادت کیش

به خدا نادر است در اسلام

چون تو مسلم کلام کافر کیش

جرم آلوده ی فساد انداز

ظلم آموده ی ظلال اندیش

به نفاقت برون چو معنی جمع

به شقاقت درون چو لفظ پریش

از خدای غیور در دو سرای

آرزوئی جز این ندارم بیش

خود به جنات و بنگرم در نار

دارویت درد و مرهمت همه ریش

بگذری هر کجا به برزن و کوی

بشنوی از توانگر و درویش

تاحمایت یکی است با پشتی

تیز بر ریش این شش انگشتی

در شره بیش و در مروت کم

در وفا سست و درجفا محکم

گاه آتش فروزیت به فساد

داری از حلق و نای کوره و دم

پی سپار سبیل شید و شقاق

دستیار فریق بغی و ستم

به هوای نفوس کفر شعار

به رضای رئوس شرک شیم

بسته باجیت و باز بگسسته

زانکه زیبد به حق امام امم

آن حکیمی که ناطقین جهول

مانده اند از جواب وی ابکم

آنکه علم معاندیت رد و راد

نزد علمش بر ضیاست ظلم

حکمت خصم پیش حجت وی

نسبت رو به است با ضیغم

سحر و معجز کس ار شناخت شناخت

فرق شیر علم ز شیر اجم

نشود بی گمان بر اهل یقین

در خوشاب مشتبه به رحم

ذره را کی سزد خصایص خور

قطره را چون بود تراکم یم

من ندانم سخن هرای و هوای

در نبی آیتی است این محکم

جاهلی کادعای علم نمود

هست با آنکه دیگری اعلم

رفته بیرون ز راه رشد و سداد

بسته بهتان به رب لوح و قلم

صالح و طالح آشکار و نهان

کیست از وی در آن زمان اظلم

اسم شخصی نمی برم به خصوص

مقصدی گفته شد به وجه اعم

وای بر آن امام و مأمومینش

که براو عالمی بود اقدم

ناشناسان نهند بر خفاش

به غلط نام عیسی مریم

لیک شام که حق و باطل را

روز فصل و قضا خداست حکم

زود بینی که سازدش آگاه

داغ پهلوی و پشت و روی و شکم

باری این نکته را ز عالم غیب

شدم از قول هاتفی ملهم

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز بر ریش این شش انگشتی

ای زبانت به ذکر حق ذاکر

وی ضمیرت ز نام حق نافر

لیک اهل نظر شناخته اند

معنی از لفظ و باطن از ظاهر

پیش ارباب هوش پنهان نیست

قوت از ضعف و عاجز از قادر

کفر وکینت به نیک و بد روشن

شرک و شیدت به مرد و زن باهر

رسته ی ریو و رنگ را استاد

دسته ی مکر و کید را ماهر

ریش گاوان... خر امروز

زمره ای باشدت اگر وابر

لیک فردا خودآن خسان نگرند

تو و خود را چو گوز خر واخر

دیر و زود این ریاست دو سه روز

بر توگردد سیاستی دایر

چند روزی بر این عوام الناس

به تغلب اگر شدی قاهر

یوم تبلی السرائرت به خلاف

نیست من قوه و لا ناصر

زرق و شیدی نماند در عالم

که نشد از تو روسبی صادر

نزع و نمش و نمیمه را مصداق

سلم و صدق و نصیحه را ساتر

در میان نواصب از همه باب

سنت نصب را توئی ناشر

حزب رفق و رشاد را مخذول

جوق بغی و ظلال را ناصر

یافت هرگز تو این مسلمانی

نیست مسلم اگر نشد کافر

کافری دیدت ار بدین اسلام

گشت بر کیش خویشتن شاکر

از خصال خبیثه آنچه کند

خوب و بد را خطور در خاطر

نسبتش با تو نیست بی اغراق

جز نمی نزد قلزمی ذاخر

چیست طبع تو غاشمی غدار

کیست نفس تو فاسقی فاجر

شیخ و صوفی قلندر و درویش

دزد و رمال و لوطی و شاطر

هر طرف هر که بگذرد نگرد

مرد و زن را به این سخن ذاکر

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز بر ریش این شش انگشتی

ای دغل باز غول دمدمه دم

وی حیل ساز مول هفت شکم

در دعاوی همای خوش فر و فا ل

در معانی کلاغ و شوم و دژم

همه نرمی و نقش از بیرون

وز درون زهر ناب چون ارقم

لکن آن را که هست دیده ی باز

بیندت فرق تا قدم همه سم

ظاهرت قدس و باطنت همه خبث

صورتت جمع و معنیت درهم

معتقد در جنان به خست و بخل

ملتمس با لسان به بذل و کرم

مترنم زبان به ذکر صمد

متعلق روان به مهر صنم

فاش و پوشیده روز و شب همه عمر

هیچ چشمت ندیده در عالم

خامش از ذکر منقصت یک آن

فارغ از فکر منفعت یک دم

هر کجا لقمه ای بود موهوم

بر سرش پی سپر به قوت شم

جلب یک غاز را ز غایت آز

بی تناسب چو حکم حق مبرم

کنی از اشتداد جذب جدا

آب ز آتش حرارت از شبنم

بخلت اندر عجم چنان معروف

که به اکرام در عرب حاتم

نان خود را به وقت جزع غمین

برسر خوان همگنان خرم

کاخ خود بر دلت چو حبس غریم

بزم مهمانیت چو باغ ارم

افتی آنجا به پینکی چون زال

خیزی اینجا دلیر چون رستم

صرف از این خوانت موجبات نشاط

اکل از آن نانت مورثات الم

روی این خوان فتاده در شادی

بهر آن نان نشسته در ماتم

خلط غالب به فطرتت سوداست

که به صفرا سرشته اند به هم

لیک بیرون بیت خود به نفاق

کار بند خواص بلغم و دم

فاسق و پارسا، شقی و سعید

گاه خوانند زیر و گاهی بم

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز برریش این شش انگشتی

نیست هزل تو امر آسانی

زآنچه گفتم هزار چندانی

لعن بروی مران به قبح عمل

که تو خود اوستاد شیطانی

اخبث از نفس خبث خواندم و باز

خوب چون بنگرم بتر زانی

شرم شداد و غیرت قارون

ننگ نمرود و عار عثمانی

خفت دین و خواری اسلام

نصرب نصب و عز کفرانی

نیروی شک و بازوی شبهات

حامی شرکت و پشت بهتانی

قوت کفر و ضعف اسلامی

نقض توحید و نقص ایمانی

اصل بوبکر و نسل بخت النصر

فرع فرعون و فخر هامانی

تاب طامات و آب تزویر

زین الحاد و زیب هذیانی

در شعار شقاق پوشیده

از ثیاب وفاق عریانی

دزد و دیوث و داد سوز و دبنگ

هم دغاباز و هم دغل شانی

راح شهوات و روح غفلاتی

ریح طاغوت و روح طغیانی

هفت اقلیم قلبتانی را

جز وجود تو نیست سلطانی

به خداوند ملک امروزه

نیست در ملک چون تو کشخانی

دنی و سخت خواه و رشوت خوار

پیرو بطن و بنده ی نانی

نفی و اثبات حق و باطل را

در جهان چون تو نیست برهانی

در سبکساری و سخافت رای

افتضاح الشریعه را مانی

چند ای گوز گند را معدن

معده سان اینقدر گه انبانی

از جهالت اگر تنی سازند

تو مر آن را به منزله ی جانی

تا تو پیدا شدی شد اندر شهر

نغمه ی هر پدید و پنهانی

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز برریش این شش انگشتی

آخر ای کور دید دنگ دژم

آخر ای دیو دأب دام شیم

دور و نزدیک آشنا و غریب

مست و مستور چه عرب چه عجم

متنفر ز تو به فرط فساد

فاش و پنهان چه ترک و چه دیلم

در نظر آید از نظر تنگیت

پای موری به عظم ملکت جم

نه طباق ار شود یکایک نان

هفت کشور اگر سراسر یم

وقت انفاق بر به اهل و عیال

بعد قرنی به اضطرار آن هم

چرخ آید به زعم تو یک قرص

سیم ناید به چشم تو یک نم

زال صد شوی از ازل گوئی

زاد با ذات ضنتت توأم

هر کجا بنگری ز دشمن و دوست

که تنی چند شسته اند به هم

باید ار داد می روی تنها

باید ار خورد می شوی منضم

نقش مقصود ذاتیت مأکول

نفس معبود وصفیت اشکم

یال تا دم عجین عجب و عتو

گوش تا سم رهین بغض و ستم

نفس تلبیس و ریو و رنگ و ریا

نسل بن جان و ننگ بن آدم

ریش گاوان ... خر غافل

از تو بس دیده اند آن چم و خم

زمره ای را اسیر برده به دام

فرقه ای را رفیق کرده به دم

طرفه اعجوبه ای که ... خران

مدحتت می کنند با همه ذم

برسر هیچ مغزت آن مندیل

کرده تزئین کالکی به کلم

از هجا دارمت امید ثواب

خواجه آسا به قتل مستعصم

عذرخواهانم از زبان دانان

گرچه اعذار را نیرزد هم

دوست گردید شاد و دشمن سوخت

زد صفائی چو این ترانه رقم

گشته ورد ضمیر و ذکر زبان

کفر و اسلام را به دیر و حرم

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز برریش این شش انگشتی

مدبری فسق پیشه ی فاجر

ملحدی شرک شیمه ی کافر

چون تو ده تن ز صد هزار کرور

گبر و مسلم ندیده یک ناظر

آخر از کار خویش غفلت چند

چه شد اول که رفتت از خاطر

تو نبودی که از تهی دستی

عورتت را نداشتی ساتر

تا نهادی قدم به صدر قضا

مدبری چند آمدت دابر

وز در رشوت و سبوقه و سحت

سخت این شیوه را شدی ماهر

چند سالی فزون نرفته هنوز

جمع شد برتو دولتی وافر

آن زمانت خری نبود و کنون

برکمند تو بسته صد قاطر

چیست عذرت که در کتاب و حدیث

خوانده ای کل منکر خاسر

از درون دل به باطلت منصوب

وز درون پا به راه حق سایر

همه سالوس و حرص در باطن

همه پرهیز و زهد در ظاهر

به نفاقت زبان مصدق حق

جان به اثبات باطلت ناصر

باش من غیر ناظرین اماه

امر شد در کتابت از آمر

آنکه خود نفس وطیب و عصمت و طهر

و امتثال اوامرش طاهر

تو به محض شکم پرستی هات

محفلی را که آمدی حاضر

نفس مولت حریص بر مأکول

چشم شوخت به شش جهت ناظر

خواه سنی بوند یا شیعی

خواه مسلم بوند یا کافر

هرکه مانع شدت از او شاکی

هرکه معطی بدت از او شاکر

عضو زاید به خبث باطن شخص

مرد و زان راست آیتی ظاهر

اینک انگشت در کف خود توست

در خباثت علامتی باهر

اهل شهر این سخن شنیده تمام

عام از خاص و غایب از حاضر

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز برریش این شش انگشتی

از صمد اختیار کرده صنم

بر کلیسا نهاده نام حرم

راستی را بیا و از ره ی رشد

رام شو وز رهی به طفره مرم

در کتاب این عبارتی است صریح

کش تو صدبار خوانده ای من هم

می نتابند گفتنش منسوخ

می نیارید خواندنش مبهم

هرچه باشد فتخرجوه لنا

علم پیش شما چه بیش و چه کم

نیست برهان علم فقر و غنا

که تو داری نظر به خیل و حشم

شیخ ره بر صلاح اهل زمان

زید ای فاسدالفنون فافهم

کی بود چون من و تو هیچ ندان

مظهر محدث حدوث و قدم

گه چو یوسف عزیز را مملوک

گه ملوکش به در کمینه خدم

گه جبینت کشد به لشکرگاه

از شب و روز اشهب و ادهم

گه شود برخر برهنه سوار

گه زند خود بدون نعل قدم

گه خرد تا روان کند آزاد

بندگانی به صره ها درهم

گاه بفروشد از تهی دستی

تمر بستان خود به بیع سلم

کوری چشم دشمنان را گاه

سازد از زر و سیم سنج و علم

گاه بهر تسلی اصحاب

هست با آنکه خود ولی نعم

پشم ریسد به مزد از مردم

سنگ بندد ز جوع بربشکم

گاه بافد بریحه بند غلاف

گاه باشد بریشمش پرچم

گه بپوشد برهنگان ده و بیست

گه زند رقعه قعه برروی هم

گه کند خرقه رهن صاعی جو

گه کند جامه دیبه ی معلم

کار او را به کس قیاس مکن

سری اعلام کردمت اعلم

باری این نکته ناتمام هنوز

کز نگارش شکست نوک قلم

نه همین اهل نطق کرده سرود

کاین سخن گشته ورد صامت هم

تاحمایت یکی است با پشتی

تیز برریش این شش انگشتی

ای ملبس به ثوب کذب و دغا

وی عری از شعار صدق و صفا

ناگزر هرکرا شکم معبود

نان و آبش بود رسول و خدا

پی سنجیدن شقی و سعید

کرده میزان خویش بخل و سخا

گشته ثابت به محض عادت نفس

حب و بغضش به اهل منع و عطا

هم به باطل نموده نسبت حق

هم به نفرین سروده نام دعا

ظن و تخمین و وهم و شبهه و شک

اجتهاد و قیاس و رای و هوا

این خرافات پوچ لایعنی

نسبتش برنبی کجاست روا

من نگویم امام گوید نیست

مذهب حق به اختیار شما

هست نزدیک اهل حق که یقین

نیست ناموس حق به خواهش ما

بر ستم وضع کرده آیت عدل

برظلم نصب کرده نام ضیا

گربه را کی سزاست نسبت شیر

پشه را کی رواست اسم هما

همچو مام خود تو ملحد شوم

که غضب را نهاده نام رضا

دست جور و جسارتت چندی است

همه را جیب صبر کرده قبا

زین پس البته نیست جای گله

سر کنم گر برات کلک هجا

گرچه زان امر عاجزم چونانک

عجز دارم خدای را ز ثنا

آنچه من رانم از قبایح تو

نیست جز قطره ای ز صد دریا

نیست نار حمیتت در دل

آن چنان کت به دیده آب حیا

شوره در کاسه ات به جای نمک

نوره بر لحیه ات به جای حنا

شکر یزدان که نزد خسرو ملک

ناصرالدین خدیو مهر بها

آنقدر کت لزوم داشت به فرض

ساخت رسوا قدر به امر قضا

تاکنون خلق از کبیر و صغیر

پیر و برنا تمام شاه و گدا

پیش و پس هر نماز و نافله ای

کرده اوراد خویش صبح و مسا

تا حمایت یکی است با پشتی

تیز برریش این شش انگشتی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode