گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

بریز ماه من ای آفتاب آفاقی

ز خط جام جم دل شراب اشراقی

بیار ساقی ای فیض اقدست ساقی

از آن رحیق که بخشد به زهر تریاقی

مرا که فانی عشقم ز باده باقی

بدار باقی یعنی ز خویش کن فانی

بیا که سنگ شد از سرخ گل به سان شقیق

بیار باده به بوی گلاب و رنگ عقیق

نه بل میی که زرنگ است و بوی صاف و رحیق

رحیق مانده به مینای دل ز عهد عتیق

کدام دل دل عارف که باده تحقیق

از او کشند حریفان بزم عرفانی

دوباره تازه شد از باد روزگار کهن

می کهن غم نو می‌برد ز خاطر من

بت منا که چو لعل تو نیست سنگ یمن

بریز لعل که بارد سحاب در عدن

به رنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن

به روی سرخ‌تر از بهرمان سیلانی

نگار من که سر زلف توست ظل همای

به سلطنت رسد ار اوفتد به فرق گدای

که عود غالیه‌بیز است و دود لخلخه‌سای

حدیث طره‌ات ار بگذرد به چین و ختای

ختا تبه شود و چین شود چو نقش سرای

که بسته بی‌جان تصویر پنجه مانی

مرا به دل غمت ای آفت چگل خوش‌تر

به دست زلف تو ای ماه معتدل خوش‌تر

ز سینه‌ای که در او نیست عشق گل خوش‌تر

سر فسرده جماد است مشتعل خوش‌تر

هوای قد تو در بوستان دل خوش‌تر

هزار مرتبه زین سروهای بستانی

میی که تاکش در لامکان دل شده کشت

صنوبر دل کامل درخت باغ بهشت

که خاک طوبی با آب زندگیش سرشت

خم شراب حقیقت که گر به خاک و به خشت

زنند و ریزند از خاک و خشت طرح کنشت

کنشت خندد بر قبله مسلمانی

به ساتگین من آن لعل‌گون شراب بریز

به ماه نو ز سهیل خم آفتاب بریز

به آتشی که زدی بر دل من آب بریز

ز طره در قدح باده مشک ناب بریز

ز لعل در می عناب‌گون گلاب بریز

وز آن گلاب بخر مغز را ز حیرانی

بتا عصاره تاک کف کلیم بیار

به شکر دست جواد و دل کریم بیار

بیار مایه امید و دفع بیم بیار

می جلال و جمال از خم حکیم بیار

بط وجوب ز خمخانه قدیم بیار

که وا رهانی ما را ز قید امکانی

درآمد از در من دوش با پیام سروش

بتی ز غالیه بر ماه گشته مرزنگوش

نموده حلقه ز مشک تتار و کرده به گوش

فکنده در بنه کائنات جوش و خروش

نمود جلوه و ما را نه عقل ماند و نه هوش

شدند هر دو به شمشیر عشق قربانی

درآمد از در و ما را ز هوش کرد بری

مهی که داشت به گلبرگ تازه مشک طری

به روی لاله خودرو بنفشه طبری

به سرو ماند و رفتار او به کبک دری

لطیف‌تر ز ملک دلربای‌تر ز پری

که چون پری ره دل می‌زند به پنهانی

به کفر زلف مرا چاک زد به دامن کیش

ز خسروان نظر افکند بر من درویش

به نوشداروی جان کرد مرهم دل ریش

بگفتمش به ازین هست منزلی در پیش

میان جمع بتان دست زد به زلف پریش

اشاره کرد به سرمنزل پریشانی

نهاد ساتکنی پر ز باده انوار

به دست من که بنوش این می تجلی یار

دلم که بود ز اندوه همچو بوتیمار

کشید باده و شد باز جبرئیل شکار

ز خود برون شد و منصور‌وار بر سر دار

زد از تسلط توحید کوس سبحانی

سپس که گشت تنم در جناب عشق فدی

به گوش جان من آمد ز عرش ذات ندی

که ای منصه انوار آفتاب هدی

خدای جستن جستن بود ز خوی خودی

به دوش کرد ز توحید خاص خاص ردی

کسی که اطلس و اکسون اوست عریانی

شنید گوش دلم چون ز غیب نغمه راز

چو باز از قفس اسم زد در پرواز

گشود بال بجوی که از نشیب و فراز

گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نیاز

به ظل رایت توحید پر فکند چو باز

به بام قصر جلال علی عمرانی

شهی که عرش دل اوست مستوی الرحمن

مکان عرش که باشد بر از زمان و مکان

چو در نوردد فراش امر فرش زمان

تجلی احدی کون را کند بنیان

ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عیان

کند طلوع و شود کائنات را بانی

شهی که عقل هیولای استقامت اوست

قیامت من و دل در قیام قامت اوست

قیام قامت موزون او قیامت اوست

امام ملک و ملک بنده امامت اوست

ز یک تجلی مولود با کرامت اوست

چهار و هفت اب و ام و عالی و دانی

کسی که گام نهد در قفای سالک عدل

تواند آنکه برد راه در مسالک عدل

بود ملیک رقاب ملوک مالک عدل

به دولت علوی محو شد مهالک عدل

که بندگان در خسرو ممالک عدل

به دست گرگ سپارند چوب چوپانی

گدای سر ولی خسروی‌ست دایه گنج

بود دلی که خراب خداست مایه گنج

نهاده بر در سلطان فقر پایه گنج

فتاده بر سر درویش دوست سایه گنج

ندیده وحدت جمع از هزار جایه گنج

دلی که نیست در او دستگاه ویرانی

علی‌ست گوهر دریای بی‌کرانه دل

همای عشقش عنقای آشیانه دل

ولایت او دام دل است و دانه دل

ز دست خیمه درویش او به خانه دل

من ار بگویم در عشق او فسانه دل

کفاف ندهد صد سال زاد کیوانی

دلی که بسته تجرید پای‌بند خداست

سری که پوید آزاده در کمند خداست

نیوش پند من ای راهرو که پند خداست

به عشق کوش که عشق اختر بلند خداست

سوار عشق ولی راکب سمند خداست

که در نوردد هفت آسمان به آسانی

خدای امر شه اولیا علی ولی

ظهور ذات ابد سر وحدت ازلی

که وصف ذاتی او قائمی و لم یزلی

ز بس کمال محلاستی به بی‌بدلی

ز فرط علو مسمی بود به اسم علی

که قائم است به ذاتش صفات ربانی

شهی که جامه خورشید در غمش چاک است

مهی که ذره او آفتاب افلاک است

ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاک است

زر وجودش کبریت احمر خاک است

حقیقت او مقصود سر لولاک است

طریقت او قیوم راه انسانی

بدین صراط من و دل دو پیر و سلفیم

به عشق او پدر خویش را نکو خلفیم

شهید شاه به ادراک سر من عرفیم

علی معاینه دریاستی و ماش کفیم

دو گوهریم وز دریای شحنه النجفیم

ز فیض آن کف کز اوست ابر نیسانی

خدای گشت چو ظاهر به ذات مصطفوی

نواخت نوبت شاهی به دولت علوی

حقیقت احدی در لباس مرتضوی

به جلوه آمد و زد بر فراز عرش لوی

لوای وحدت و شد ماسوی به نفی سوی

نماند غیر خدایی که نیستش ثانی

شه منا که سیهل و سماک زنده توست

تو پادشاهی و خورشید و ماه بنده توست

تویی که گریه ابراز هوای خنده توست

حجاب چهره برافکن اگر پسنده توست

که آفتاب گذارد که سر فکنده توست

به پیش پای تو بر خاک راه پیشانی

حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن

ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن

چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن

بیار روی به تن پشت بر دل و جان کن

بشوی دفتر توحید و مدح دیوان کن

مرا چه کار به دیوانگان دیوانی

ز جان چگونه دل خویش را به تن بندم

ز دوست چون دل خود را به خویشتن بندم

چرا ز یزدان خاطر به اهرمن بندم

که بست طرف ازین سلطنت که من بندم

حدیث عشق تو را بر پر سخن بندم

که عرش و فرش بگیرم به عون یزدانی

منم گدای تو و آسمان گدای من است

چو آشنای توام دولت آشنای من است

سخن سماست ولی مزد شست پای من است

ستاره آینه صیقل صفای من است

به چشم او ز ثنای تو توتیای من است

تبارک الله ازین سرمه صفاهانی

به خاک پای تو کز اوست وحدت جانم

به گرد کثرت آلوده نیست دامانم

به جان سوارم و ملک دل است میدانم

من ار به صورت آشفته و پریشانم

گدای عشقم و بر عقل و نفس سلطانم

ببین شرافت این جوهر هیولانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode