گنجور

 
صفای اصفهانی

تو ساقی ای کفت مجلای انوار

بما ده ساغری از باده سرشار

ادر کاسا و ناولها باسمی

و اسم قد تجلی فی طلسمی

هوالله الذی لا شک فیه

یفر المرء فیه من آخیه

بنور باده کن ما را هدایت

بسمت ذات بیحد و نهایت

منم آن تیهوی وامانده از کار

که باشد باز دولت را خریدار

چو باز آمد نماند فر تیهو

بریزد جمله بال و پر تیهو

منم آن پشه کم زور لاغر

که دارد کشمکش با باد صرصر

چو باد آمد نماند پشه بر جای

تجلی شد نپاید کوه بر جای

من آن صیدم که بگریزد ز شمشیر

درین هامون و گردد از پی شیر

چو بیند صید لاغر شیر ناهار

دهد دندان ز مغز صید آهار

ظلومم یا جهولم هر چه هستم

نظر باز و حریف و می پرستم

طلبکار شراب فرق سوزم

کمون جمع را سر بروزم

نه در فرقم نه در جمعم کجایم

بجمع الجمع این دولتسرایم

مر امن دانی و من رسته از خویش

من از خود رسته سلطانم تو درویش

مر امن خوانی و من نیستم من

که من برخاستم بنشست ذوالمن

تو پنداری که من آن یار یارم

که با اغیار در بوس و کنارم

بذات آنکه جز او نیست هستی

که گر جز او بینم می پرستی

خم و خمخانه و جام و می و مست

بود او هر چه بود و باشد و هست

چو اهریمن مشو موقوف غایت

که نبود علم یزدان را نهایت

ممان موقوف اطوار و مراحل

بهر طورست باید گشت واصل

پس از این وصل دور اتصالست

که حقست این نه آن دور محالست

بدور اتصال ار مرد پاید

هزاران سال هر ساعت فزاید