صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » بخش ۱۸ - جواب

تو ساقی ای کفت مجلای انوار

بما ده ساغری از باده سرشار

ادر کاسا و ناولها باسمی

و اسم قد تجلی فی طلسمی

۳

هوالله الذی لا شک فیه

یفر المرء فیه من آخیه

بنور باده کن ما را هدایت

بسمت ذات بیحد و نهایت

منم آن تیهوی وامانده از کار

که باشد باز دولت را خریدار

۶

چو باز آمد نماند فر تیهو

بریزد جمله بال و پر تیهو

منم آن پشه کم زور لاغر

که دارد کشمکش با باد صرصر

چو باد آمد نماند پشه بر جای

تجلی شد نپاید کوه بر جای

۹

من آن صیدم که بگریزد ز شمشیر

درین هامون و گردد از پی شیر

چو بیند صید لاغر شیر ناهار

دهد دندان ز مغز صید آهار

ظلومم یا جهولم هر چه هستم

نظر باز و حریف و می پرستم

۱۲

طلبکار شراب فرق سوزم

کمون جمع را سر بروزم

نه در فرقم نه در جمعم کجایم

بجمع الجمع این دولتسرایم

مر امن دانی و من رسته از خویش

من از خود رسته سلطانم تو درویش

۱۵

مر امن خوانی و من نیستم من

که من برخاستم بنشست ذوالمن

تو پنداری که من آن یار یارم

که با اغیار در بوس و کنارم

بذات آنکه جز او نیست هستی

که گر جز او بینم می پرستی

۱۸

خم و خمخانه و جام و می و مست

بود او هر چه بود و باشد و هست

چو اهریمن مشو موقوف غایت

که نبود علم یزدان را نهایت

ممان موقوف اطوار و مراحل

بهر طورست باید گشت واصل

۲۱

پس از این وصل دور اتصالست

که حقست این نه آن دور محالست

بدور اتصال ار مرد پاید

هزاران سال هر ساعت فزاید