تو ساقی ای کفت مجلای انوار
بما ده ساغری از باده سرشار
ادر کاسا و ناولها باسمی
و اسم قد تجلی فی طلسمی
۳
هوالله الذی لا شک فیه
یفر المرء فیه من آخیه
بنور باده کن ما را هدایت
بسمت ذات بیحد و نهایت
منم آن تیهوی وامانده از کار
که باشد باز دولت را خریدار
۶
چو باز آمد نماند فر تیهو
بریزد جمله بال و پر تیهو
منم آن پشه کم زور لاغر
که دارد کشمکش با باد صرصر
چو باد آمد نماند پشه بر جای
تجلی شد نپاید کوه بر جای
۹
من آن صیدم که بگریزد ز شمشیر
درین هامون و گردد از پی شیر
چو بیند صید لاغر شیر ناهار
دهد دندان ز مغز صید آهار
ظلومم یا جهولم هر چه هستم
نظر باز و حریف و می پرستم
۱۲
طلبکار شراب فرق سوزم
کمون جمع را سر بروزم
نه در فرقم نه در جمعم کجایم
بجمع الجمع این دولتسرایم
مر امن دانی و من رسته از خویش
من از خود رسته سلطانم تو درویش
۱۵
مر امن خوانی و من نیستم من
که من برخاستم بنشست ذوالمن
تو پنداری که من آن یار یارم
که با اغیار در بوس و کنارم
بذات آنکه جز او نیست هستی
که گر جز او بینم می پرستی
۱۸
خم و خمخانه و جام و می و مست
بود او هر چه بود و باشد و هست
چو اهریمن مشو موقوف غایت
که نبود علم یزدان را نهایت
ممان موقوف اطوار و مراحل
بهر طورست باید گشت واصل
۲۱
پس از این وصل دور اتصالست
که حقست این نه آن دور محالست
بدور اتصال ار مرد پاید
هزاران سال هر ساعت فزاید