گنجور

 
صفای اصفهانی

ز سلاک آنکه یحیی بین معاذست

ازین می جان او را التذاذست

ز ری بنوشت بر طیفور بسطام

که ای سرمست این میخانه وین جام

شدم از باده عشق آنچنان مست

که از یک جرعه دیگر شوم پست

چو دید این نامه آن سلطان تحقیق

ندید اندر سطورش جان تحقیق

جواب کتب وی در ظهر مکتوب

بکتب اینگونه داد آن سر محبوب

که صید باز در خورد مگس نیست

بعالم تنگ روزی چون تو کس نیست

ببیدای تجلی شرزه شیری

ولی دیر آشنا و زود سیری

سقانی عند ربی مذابیت

فما نفد الشراب و مارویت

بنوشم گر هزاران جام دیگر

شوم من تشنه و آن می فزونتر

زدم دریا و چونان بحر قلزم

لب من خشک و جانم در تلاطم

سرما واستان پیر آگاه

که او داند تمیز را از چاه

گروهی سالم و قومی سقیمند

سراسر بر صراط مستقیمند

کم و بیش و پس و پیش این قوافل

باصل خود گشایندی رواحل

یکی را مرجعستی اسم هادی

یکی را المضلستی منادی

تمامی مستقیمست این مسالک

ولی باشد ضلالت را مهالک

درین گمراهی و تاریکی و چاه

تو باری چنگ زن بر حبل الله

که حبل الله بر ماهست و ماهی

محیط ای یوسف چاهی کماهی

توئی خود یوسف مصر هدایت

ز اخوان مانده در چاه غوایت

ازین خوان و از این چاه بگریز

چو دود از تار و گرد از خاک برخیز

تو چونان گرد گر بر خیزی از خاک

نشینی بر هوا چون آتش پاک

گر از بند هوی جستی سمائی

جم خاک و سلیمان هوائی

نهایت نیست زین اندیشه بگذر

بکن این خار و از این ریشه بگذر

اگر پاید هزاران سال سالک

بهر آنی کند طی مسالک

هزاران سال باز از جلوه ذات

جدیدست آنچه می بیند ز لذات

ندارد جلوه ذاتی نهایت

که باشد ذات حق بیحد و غایت

ندارد بخل و فیاض قدیمست

غنی الذات و وهاب و کریمست

ز ما فیض و جوبی منقطع نیست

دلیلی بهتر از عبدی اطع نیست

توانی مثل او شد در عبادت

طریق درک معنی ترک عادت

خدا بی پرده از هر ذره پیداست

حجاب دید ابنا دین آباست

خدا یا ترک عادت دین ما کن

بتن پیراهن عادت قبا کن

که این عادات عادست و ثمودست

عبادت در صراط رب هودست

صراط مستقیم اوست شامل

ندارد استقامت نقص کامل

صراط نقص ناقص مستقیمست

که نقصانات ارکان جحیمست

کمان را این کجی جز راستی نیست

کمان گر کج نباشد راستی نیست

مرا گر کژ نباشد ابروی دوست

ستردن را سزد موئیست بر پوست

ولی کژ روید ار سرو خیابان

بیندازش که باشد نقص بستان

وگر کژ رست بالای صنوبر

بکن بیخش که باشد آفت سر

ولی گر کژ نباشد پشت شمشیر

به نشکافد دم او گرده شیر

برین مقصد که راه از حصر بیشست

صراط هر کسی بر حد خویشست

یکی را میبرد بر عرش اعظم

یکی را میکشاند تا جهنم

ز هر تخییل و هر تسویل خالیست

بنص قول قدسی لا ابالیست

یکی از بعد چندین سال طاعت

شدش آزین گردن طوق لعنت

یکی با ارتکاب فعل منهی

بمنشور خلافت یافت انهی

نه با آن و نه با اینست در جور

عطای اوست هستی را بهر طور

مراتب پای تا سر باشد از او

از او خارج نباشد یک سر مو

مدیر دار هستی جز خدا نیست

بدیدارم سر موئی خطا نیست

بدایات و نهایات اندر او گم

که پیدا گشته از اوهام مردم

بدراعه مهست و درع ماهی

براز ابعاد و بیرون از تناهی

اگر بدوست مسبوق قدم نیست

اگر ختمست ملحوق عدم نیست

چو شد بی منتهی آن مقصد پاک

نباشد انتهی در سیر سلاک

نهایت دارد ار گوید ز کمل

بکلیات سیرستی مول

که این هفت آیه باشد حاوی از قدر

قدر را با قضایا ساقه از صدر

نه صدر او بود نه ساقه پیدا

نه صدر و ساقه کامل هویدا

خداوند عوالم را مراتب

بدل ثبتست چونان خط کاتب

سرت فی سره من غیر ظرف

خلیلی انتها حرفا بحرف

بجوید گر عجم را و عرب را

نخواهد کرد تر زین آب لب را

کس کش نیست استعداد تکمیل

بادراک کمال و وحی تنزیل

نباشد دل که با حق متصل نیست

سر موئی خطا در وحی دل نیست

دلست آئینه غیب الهی

درو پیداست هر صورت که خواهی

دلستی سوره سبع المثانی

بخوان دل را بهر اسمی که خوانی

ز دل پرسی مکان را وضع با این

جوابست اینکه لایبقی ز مانین

وگر از لا مکان بنهی بنا را

بگوید نوبت طال بقا را

دل اندر لا مکان خویش برجاست

مکان در خورد جسم بی سر و پاست

تناهی ثابتستی بهر ابعاد

که ابعادست از ترکیب اضداد

ازین ابعاد و این اضداد دل رست

ز سر تا پای در تجرید پیوست

نهایت کرد بعد خود بهانه

گرفت از قرب این دریا کرانه

بود دریای بی پایاب و ساحل

دل صاحبقران و جان کامل

دل صاحبدلست آن سوی تحدید

که دارد در سویدا سر توحید

بگردون گر گشاید بار خود دل

ببندد آفتاب روز محمل

نباشد اعظمی از عرش داور

بجز دل زین عظم الله اکبر

هزاران بار از عرش علا بیش

دل صاحبدلست ایمرد درویش

بود گر عرش پر تعداد انجم

ببیدای دل عارف شود گم

گر افتد عرش بیش از حد انفاس

بکنج دل نخواهد کرد احساس

که باشد دل بوسع الله موصوف

باین وسعت نباشد عرش معروف

دل عارف بود وسعتگه دوست

نهایت کی پذیرد منزل اوست