گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم

بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم

ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست

مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم

شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر

ستاره فلک واژگون شماره کنم

فلک ز دامن من کسب آفتاب کند

من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم

نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز

که من قیامت موعود خود نظاره کنم

ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس

بدامن تر رند شرابخواره کنم

ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش

اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم

چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند

بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم

چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار

مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم

شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر

شهان پیاده کنم بازی سواره کنم

بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار

که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم

دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی

غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم

گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای

دل خراب و خرابات را اجاره کنم

براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار

برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم

مراست طوق ولایت بگردن دل و جان

که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم

مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست

چه التفات بماه و بماهپاره کنم