گنجور

 
صفای اصفهانی

سحر به بام دل من زدند نوبت عشق

دل فسرده من تازه شد به دولت عشق

اگر نبود دلم در مقام لوح و قلم

نبود در خور تفسیر عشق آیت عشق

نداشت طاقت این بار آسمان و زمین

ظلوم ماست که شد عامل امانت عشق

مدار سلسله کن فکان نبود که بود

مرا بگردن دل رشته محبت عشق

رقاب کون و مکان زیر بار منت ماست

که هست گردن ما زیر بار منت عشق

گذشته از سر دیوان منظر جبروت

سر ارادت ما زاستان حضرت عشق

سلامت ار طلبی بگذر از سر دل و جان

که اولین قدم اینست در طریقت عشق

ز بیجهه شرف جمع جمع داد و جهاند

دل مراز جمیع جهات همت عشق

تو مالک فلکی بگذر از تعلق خاک

مرا ز خاک بافلاک برد رفعت عشق

مکدرست دل از درد جام نفس جهول

بریز ساقی از آن صاف بی کدورت عشق

شکست شیشه که در زیر خرقه بود بیار

خم و سبوی ز خمخانه حقیقت عشق

مرید وحدت عشقست آشیان صفا

که هست گوهر دریای دوست وحدت عشق

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode