گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

کسی که بنده عشقست جاه را چه کند

مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند

نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم

گدای میکده اورنگ شاه را چه کند

کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او

سر برهنه ز هستی کلاه را چه کند

هزار بادیه گو بیش باش راه طلب

رسیده است بمقصود راه را چه کند

شئون بیحد ذاتست حد ذاتی دل

رسوم مدرسه و خانقاه را چه کند

ز کس پناه نجوید گدای دولت فقر

پناه سلطنتست او پناه را چه کند

امیر مملکت بارگاه فقر و فناست

فقیر مملکت و بارگاه را چه کند

پناه میبرم از دست زلف دوست بدوست

جز آنکه داد دهد دادخواه را چه کند

گرفت بی مدد غیر یار پست و بلند

شکوه شاه حقیقت سپاه را چه کند

گناه عیب بود شاه عیب پوش صفا

به غیر آنکه بپوشد گناه را چه کند