من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد
در زیر این بار اندوه و ای دل مگر میتوان شد
چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت
بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد
چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم
رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد
تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد
بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من
اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد
ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش
عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی
گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان
جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم
عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد
در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست
بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد
از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق
هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد
ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی
کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد
بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن
کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد
دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش
سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد
این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم
شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد
کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد
استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد