گنجور

 
صفای اصفهانی

سرخوان وحدت آندم که بدل صلا زدم من

بسر تمام ملک و ملکوت پا زدم من

در دید غیر بستم بت خویشتن شکستم

ز سبوی یار مستم که می ولا زدم من

زالست دل بلائی که زدم بقول مطلق

بکتاب هستی کل رقم بلی زدم من

پی حک نقش کثرت ز جریده هیولی

نتوان نمود باور که چه نقشها زدم من

پی سد باب بیگانگی از سرای امکان

کمر وجوب بستم در آشنا زدم من

قدم شهود بر دستگه قدم نهادم

علم وجود در پیشگه خدا زدم من

سر پای بر تن و دست بدامن تجرد

نزدم ز روی غفلت همه جابجا زدم من

هله آنچه خواستم یافتم از دل خدابین

نه بارض خویشتن را و نه بر سما زدم من

بدر امیدواری سر انقیاد سودم

بره نیازمندی قدم وفا زدم من

من و دل دو مست باقی دو نیازمند ساقی

دل مست باده فقر و می فنا زدم من

در دیر بود جایم بحرم رسید پایم

بهزار در زدم تا در کبریا زدم من

در کوی می پرستی نزدم بدست هستی

که مدام صاف الا ز سبوی لا زدم من

بهوای فرش استبرق جنت حقایق

ز بساط سلطنت رسته ببوریا زدم من

بقفای فقر آنروز قدم نهادم از دل

که بدولت سلاطین دول قفا زدم من

در افتقار را بست و گشود باب دولت

مس قلب را درین خاک بکیمیا زدم من

ز هوای خویش رستم بخرابخانه تن

که ازین خرابه خشتی بسر هوی زدم من

بخدای بستم از کدرت کائنات رستم

بدو دست چنگ در سلسله صفا زدم من

به رضای نفس جستم جلوات فیض اقدس

نفس تجلی از منزلت رضا زدم من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode