گنجور

 
صفای اصفهانی

مرا ای هوای بهار معطر

تویی یا به مغز اندرون نافه تر

بهاری تو یا از بهاری علامت

بهشتی تو یا از بهشتی پیمبر

بهاری بهشت ز آیینه پیدا

بهشتی بهارت به اندیشه مضمر

تو آئینه و باغ پر نقش مانی

تو صافی دل و راغ پر صنع آزر

ز صافی دلت صنع آزر مجسم

ز آیینه‌ات نقش مانی مصور

زمان با تو خورشید هر هفت گردون

زمین با تو جمشید هر هفت کشور

سلیمان زمان و تو تخت سلیمان

سکندر زمین و تو تاج سکندر

توئی افسر خاک و باران نیسان

که میبارد از ابر لؤلؤی افسر

تو گردون از گرد و از ابر صافی

بگردون گل و لاله خورشید و اختر

توئی کان و پیروزه صاف سنبل

توئی بحر و اشکوفه شاخ گوهر

نئی گنج قارون و چون گنج قارون

بدامان ترا سیم و در آستین زر

ز برگ سمن سیم صافیت بیحد

ز اوراق خیری زر ناب بی مر

تو کو هستی و سبزه کان زمرد

بکان لاله لعل یاقوت احمر

هوائی و آبی که در دست داری

بخاک ار چکد روید از خاک آذر

گل سرخ بر آذر تفته ماند

که با آب دست تو از خاک زد سر

تو صافی ترستی ز برق مصفا

ازیرا درخشی ز ابر مکدر

ز ابر مکدر درخشنده شیدا

درخش منی یا هوای منور

هوائی منور تر از نور ایمان

ز ابری مکدرتر از جان کافر

ستاند ز دریا چو دامان مفلس

فشاند بصحرا چو دست توانگر

نم آب چون یافت تقطیر لؤلؤ

که لؤلؤی لالاست آب مقطر

گرازان و تازان چو پیچنده افعی

خروشان و جوشان چو ارغنده اژدر

هم از اژدرش ببر خونخوار حیران

هم از افعیش شیر ناهار مضطر

بباز سیه ماند این ابر نیسان

چون ریزد ز منقار خون کبوتر

ز منقار این ادهم ار خون نریزد

چرا کرد گلگونه خاک اشقر

بود بی تن و دشت را داده جوشن

بود بی سرو کوه را داده مغفر

بتن جوشن دشت دیبای رومی

بسر مغفر کوه کالای ششتر

نه مارست و او راست از برق دندان

نه مرغست و اوراست از باد شهپر

چنو مار پوید ز وادی بوادی

چنو مرغ پرد ز کشور بکشور

بخاریست گر بحر بر شد بگردون

فرو ریخت لؤلؤی ناسفته در بر

ز لولوی او سیم محلول ساری

ز فرغر بدریا ز دریا بفرغر

رخ آب کاندر شتا بود آهن

زره گشت و باد بهاری زره گر

زره گر از آن گشت باد بهاری

که گردید باران نیسان ز ره در

بهار من ای روح را مایه دل

درین ابرواین سایه روح پرور

شرابی چو خورشید خاور ز مینا

بساغر کن ای رشک خورشید خاور

از آن می که پرتو بخورشید بخشد

چو افکند پرتو ز مینا بساغر

قدح آفتاب کف پور عمران

شراب آتش خرمن پور آذر

شرابی که گر عور بر آستانش

نهد سر نهد تاج فغفور و قیصر

شرابی که گر کور بیند بخوابش

دهد بینش ار چشم کورست مبصر

می آسمانی ز خمخانه دل

که انوارش از آفتابست برتر

مسخر کنم ملک هفت آسمانرا

که هست از قضا هشت چیزم مسخر

گل و لاله و سنبل و سوسن و می

سر زلف و رخسار و بالای دلبر

دو چیز دگر داده عشق تو ما را

که داراش منصور باد و مظفر

بیانی که ماند بفرقان احمد

زبانی که ماند بشمشیر حیدر

علی شهر تجرید را برج و بارو

علی چرخ توحید را قطب و محور

علی شخص ایجاد را قلب و قالب

علی بحر اوتاد را فلک و لنگر

علی بازوی علم را زور بازو

علی لشکر حلم را پشت لشکر

علی صاحب امر و فیاض مطلق

علی نشر اول علی حشر اکبر

صراط وجودست و میزان بر حق

قوام معادست و قیوم محشر

ز هر نقص و هر عیب ذاتش مبرا

ز هر فقد و هر جهل جانش مطهر

همو صاحب انبیای مقدم

همو سید اولیای مؤخر

با حباب چون روح بر جسم نافذ

ولی خصم را بر رگ روح نشتر

همو قطب اقطاب دور ولایت

مدیر مدار محیط مدور

همو نور انوار ادوار هستی

که باشد بهر قلب و هر سر و هر سر

دلش صاحب صورت عین ثابت

که در اوست هر آنچه باشد مقدر

دمش نافخ نفخه روح قدسی

هم از اوست عیسی هم از اوست غادر

مقام کمالست و معروف عارف

نعیم وصالست و بر کفر کیفر

دل آسمانست درویش این ره

سر آفتابست بر خاک این در

شفق چیست از فرقت خاک کویش

ز چشم فلک رفته آب معصفر

فلک چیست پوینده ئی ساحتش را

بزین مرصع نجیب مشمر

پدر خواند این طفل بیدار دل را

که زائید در کعبه زان پاک مادر

سه فرزند در آخشیجان سفلی

برین هفت آبای علوی سه خواهر

نه چرخست با خاک راهش مساوی

نه بحرست با کف رادش برابر

نخستین خرد ز استانش مثنی

نهم چرخ در آستینش مستر

هلال اشهش را رکاب مجدد

فلک رفعتش را گدای مجدر

نه بی امر او ابر بارد بصحرا

نه بی حکم او برگ جنبد ز صرصر

بگلزار علویست نسرین و سوری

بباغ الهیست سرو و صنوبر

همو عیسی عصر و گردونش ماء/وی

همو موسی وقت و دریاش معبر

بود قنبرش مالک ملک هستی

که سلطان هستیست مولای قنبر

آناالله بردار گویند و در خون

تعالی بدین شان که گوید بمنبر

اناهوزند من ر آنی سراید

که این پادشا هست نفس پیمبر

غزال از غضنفر زند پنجه با آن

رود با ولایش بکام غضنفر

درین کوی بادست ملک سلیمان

که هر مور باشد سلیمان دیگر

درین وادی از سنگ ره گر نیوشی

مزامیر داود دارد بخنجر

اولوالامر موجود و ذوالعرش باقی

امیر عدو بند و سلطان صفدر

بمن تاختن کرد عشقش ز شش سو

دل افتاده چون مهره اینک بششدر

دل من بنور لقایش مزین

گل من ب آب ولایش مخمر

بدان ذات قائم بود کل هستی

که هستیست اعراض و آن ذات جوهر

هم او صاحب طور و نار تجلی

که شد مرشد موسی از شاخ اخضر

ز لاهوت بگذشته این باز سلطان

که جو بقاراست جولانش در خور

که ذاتست و در ذات دارد تکاپو

که بحرست و در بحر باشد شناور

سر اوست مجموعه سر اسماء

دل اوست مقصوره اسم موثر

شود گه براهیم و در آذر افتد

براهیم را گه رهاند ز آذر

گهی رهبر خضر و موسای رهرو

گهی همسر خاتم و روح رهبر

شه قطب و غوث صفای صفاهان

که سلطان منامست و ملجای چاکر

مرا ای خداوند تکمیل برهان

ز نقصان این قوم بی دانش و شر

ز توحید عاطل ز تجرید عاری

ز تکمیل ناقص ز تعلیم ابتر

نه شرع و نه عرف و نه علم و نه عرفان

نه آدم نه حیوان نه فربه نه لاغر

یکی خورده صد لاغر و گشته فربی

یکی کشته صد سید و گشته سرور

ز حکمت مبرا ز عرفان معرا

پر از کینه و کبر و زفت و تناور

مرا وارهان زین شیاطین انسی

بدانش زبون و بدنیا ستمگر

قسم میدهم بر تو ای نور یزدان

بنور ابی القاسم دادگستر

بیزدان اعلی بذات محمد

بسر ولایت بزهرای اطهر

ب آن یازده حامل عرش اعظم

ب آن چارده نور پاکیزه منظر

دل من ز زنگ طبیعت جلاده

مرا زین خران دنی فعل واخر

قضای ترا امر در ظل فرمان

سمای ترا چرخ در زیر چنبر

ندای تو در گوش این چار ارکان

ردای تو بر دوش این هفت پیکر

نفاد ترا برق دنبال توسن

نفوذ ترا دهر بر خط پر گر

ستاره است تیر تو آن کور بینا

سهی سرو رمح تو آن سامع کر

سر شرک زان آسمان مکوکب

دل کفر ازین بوستان مشجر

بکش یا مسلمان کن این چند مشرک

به هم درنورد آری این مشت همگر

تویی غافر الذنب فیما تقدم

تویی قابل التوب فیما تأخر

و استغفرالله من کل ذنب

و من ذنب نفسی والله اکبر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode