گنجور

 
سعیدا

چو به درد خوی کردی به دوا توان رسیدن

به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن

چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه

که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن

به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو

که ز مروه چون گذشتی به صفا توان رسیدن

دل من ز دجلهٔ غم به کنار، بانگ می زد

که توان گذشتن از ما به شما توان رسیدن

مرو از پی خیالی بنشین به گوشهٔ دل

که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن

ز مجاز چون گذشتی به حقیقت آشنایی

که ز سایه گر بریدی به هما توان رسیدن

به صفای خود سعیدا بنشین به گوشهٔ دل

که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن