گنجور

 
سعیدا

گر کمر زرین و یا زر در کمر بربسته ایم

از خیال خاطر آن سیمبر بربسته ایم

آن چنان گرد تعلق را ز خود افشانده ایم

کز غبار راه، احرام سفر بربسته ایم

رشتهٔ تسبیح جان سازیم تا از تار زلف

عمرها شد ما به این نیت کمر بربسته ایم

از درون باشد که حرف [آشنایی بشنویم]

گوش خود بر حلقهٔ بیرون در بربسته ایم

بهر زینت خلق بر دستار خوش پیچیده اند

غافلند از آن که بر سر درد سر بربسته ایم

هر دو آزادیم می گویند ما و سرو را

لیک کی ما همچو او دل بر ثمر بربسته ایم؟

گر یکی مرغیم و گر سیمرغ در نزد قضا

دست و پا گم کرده ایم و بال [و] پر بربسته ایم

در تماشای جهان با خلق یکسان نیستیم

مردمان دل بسته اند و ما نظر بربسته ایم

تا سعیدا غیر را در بزم او نبود رهی

از کمال رشک ما بر خویش دربر بسته ایم