گنجور

 
سعیدا

همچو گرداب در قفای خودم

گرچه سرگشته ام به جای خودم

با بد و نیک کس چه کار مرا

راهبم در کلیسای خودم

به امید ثمر نه بی برگم

من نیم گرچه بینوای خودم

نیست گشتم به هست پیوستم

بیخودم گرچه با خدای خودم

می کنم جنگ و صلح، خود با خود

شکن سنگ مومیای خودم

نیستم احتیاج با دگری

گرچه شه نیستم گدای خودم

در ره دوست تا قدم زده ام

بی تکلف که خاک پای خودم

سعد و نحس خودم سعیدا خود

گاه جغد و گهی همای خودم