گنجور

 
سعیدا

هر دم روم ز هوش و کنم خیر باد خویش

بی یاد او مباد بیابم به یاد خویش

دایم به نامرادی خود زیست کرده ام

تا یافتم ز حضرت عزت مراد خویش

در عهد [پادشاهی] ملک وجود خود

بیداد کردم و نرسیدم به داد خویش

هرگز به آن نشانهٔ مقصد نمی رسی

داری چو تیر تا کجیی در نهاد خویش

خورشید را به روی تو تشبیه کرده ایم

ما سهو کرده ایم در این اجتهاد خویش

با آن که صلح با دو جهان کرده ایم ما

فارغ نگشته ایم هنوز از جهاد خویش

با ما هر آنچه یار سعیدا کند نکوست

ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خویش