گنجور

 
سعیدا

نیت قرآن بستم طوف کوی جانان را

هدیه می بردم دل را نذر کرده ام جان را

در شب غریبی ها حلقه های زلف او

طرفه منزل امنی است خاطر پریشان را

در ثبوت ذات او نفی جمله واجب بود

بی حجاب گردیدم زان سراسر امکان را

دل به هرچه بستم باز خود به خود واشد

بسته بر هوا دیدم رنگ و بوی دوران را

صورت نکو ای دل مظهر جمال آمد

پس بر این صفت دایم تازه دار ایمان را

شیخ کاملت گویم ای مرید جام می

بسکه پخته می سازد صحبت تو خامان را

عقل گشته سودایی در هوای آن معنی

آب تلخ می باید این حکیم یونان را

قیمت شب وصلش زاهدا کجا دانی

گر کشی به چشم خود سرمهٔ صفاهان را

عیب خود چه می پوشی هر زمان به یک رنگی

تا به کی کنی تعمیراین سرای ویران را

پیش اهل حق ای دل، عقل را به دور افکن

به ز بیخودی نبود باده عزم عرفان را

در محبت جانان لاف و زندگی بی او

خاک بر سرت افکن چاک زن گریبان را

عشق شعبه ها دارد عقل می شود عاجز

نوح مضطرب کرده موجه های طوفان را

در دل سعیدا خون موج می زند هر سو

از پی مدد آمد بحر، چشم گریان را