گنجور

 
سعیدا

کلیم الله زد فریاد چون بر طور سینا رفت

چه حسن است این بت ما را که کوهش دید از جا رفت

از آن روزی که تلقین شهادت کرد شمشیرش

مسیحا دم فروبرد و عصا از دست موسی رفت

نمایان گشت ای ساقی ز در عمامهٔ زاهد

بپوشان ساغر می را که آب از روی مینا رفت

مگر باز آید آن بدخو که گویم از نیاز خود

از آن روزی که او می رفت با ناز آنچه با ما رفت

گشود از زلف سرکش، حلقه ای وحشی مزاج من

صبا برداشت بوی عنبر و صحرا به صحرا رفت

زراعتگاه هستی روی در افسردگی دارد

که این آب حیات از جوی ما یکسر به دریا رفت

من از آن روز گشتم پشت بر روی زمین چون گل

که از دست وصال افتادم و آن سرو بالا رفت

چه غم داری تو ای بدخو اگر دل رفت اگر جان رفت

که در سودای عشقت هر چه رفت از کیسهٔ ما رفت

به قتل عاشقان از خانه بیرون آمده است آن مه

بیا ای دل اگر داری تو هم جانی سعیدا رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode