گنجور

 
سعیدا

نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست

ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست

سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد

دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست

دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی

تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست

غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب

گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست

پرسش حشر به قانون شریعت باشد

که همین سلسله تا روز قیامت برپاست

بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز

از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست

گر سخن از قد رعنای تو آید به میان

روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست

 
sunny dark_mode