گنجور

 
صائب تبریزی

سبزه خط تو راه دل آگاه زده است

این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است

راهزن نیست در آن دشت که من سیارم

تا برون رفته‌ام از راه، مرا راه زده است

دامن پاک بود شرط هم آغوشی حسن

گل شبنم زده را ره به گریبانش نیست

گر چنین افسون غفلت پنبه در گوشم نهد

کاسه سر را خطر از خواب سنگین من است

(داغ دارد بلبلان را شعله آواز من

شاخ گل در خون ز مصرع‌های رنگین من است)

(گرچه مرجان پنجه با دریای خونین می‌زند

کی حریف پنجه دریای خونین من است)

 
 
 
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه