گنجور

 
 
 
ابوالحسن فراهانی

دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر

نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر

سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم

که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر

کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من

[...]

وفایی مهابادی

چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر

ز چشم خون‌فشانم پاره‌های دل چکید آخر

طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر

همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه