گنجور

 
صائب تبریزی

گرچه ذراتند یکسر میهمان آفتاب

کم نگردد ذره ای نعمت ز خوان آفتاب

در خرابات محبت شیشه بی ظرف نیست

ذره ای بر سر کشد رطل گران آفتاب

دخل و خرج خویش را چون مه برابر هر که کرد

کم نگردد روزیش هرگز ز خوان آفتاب

پرده دلها حریف حسن عالمسوز نیست

ابر یک ساعت بود آیینه دان آفتاب

روزی روشندلان را چشم زخمی لازم است

نیست بی خون شفق یک روز نان آفتاب

نور رخسار جهانگیر تو گر پهلو دهد

می تواند ماه نو شد میزبان آفتاب

دل منور کن گرت تسخیر عالم آرزوست

کز دل روشن بود حکم روان آفتاب

پرده داری حسن عالمسوز را در کار نیست

کز فروغ خویش باشد دیده بان آفتاب

خاک شد یک دانه یاقوت از لب رنگین تو

این چنین لعلی ندارد دودمان آفتاب

عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند

صائب از صبح است حسن جاودان آفتاب

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۷۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عرفی

ای دل معنی سرشتت راز دان آفتاب

تا ابد بر خوان دولت میهمان آفتاب

بر کمال دولتت هر کس که بیند بنگرد

از شراب تربیت رطل گران آفتاب

دولت جمشید همدوشی کند با دولتت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه