گنجور

 
صائب تبریزی

گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی

گر خط کشی به عالم خط امان بیابی

آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها

گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی

تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی

کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟

تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش

شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی

از روزی مقدر قانع به خون دل شو

تا آب و دانه خود در آشیان بیابی

بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی

خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟

هر چند در سعادت مشهور چون همایی

مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی

ز افسردگی جهان را افسرده می شماری

از رهروان چو گردی عالم روان بیابی

روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد

نه توسن فلک را در زیر ران بیابی

خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است

هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی

از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک

بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی

چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب

شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی

 
 
 
مولانا

از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی

در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی

چون مهر جان پذیری بی‌لشکری امیری

هم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی

گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی

[...]

نظیری نیشابوری

کی سر غنچه او از هر بیان بیابی

گر محو ذوق گردی خود سر آن بیابی

گر چشمه حیاتش نوش از لبان فشاند

صد سلسبیل و کوثر هر سو روان بیابی

نتواندش کشیدن رخش سپهر اگرچه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه