گنجور

 
صائب تبریزی

ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی

کوه الم از دامن صحرای تو سنگی

در دشت خطرناک تو هر خار سنانی

از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی

گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ

در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی

در راه تمنای تو ارباب طلب را

عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی

صحرایی سودای تو هر نافه بویی

سودایی صحرای تو هر لاله رنگی

برقی که ازو طور به زنهار درآید

از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی

با شوخی چشم تو رم چشم غزالان

در دیده روشن گهران آهوی لنگی

موجی که بود سلسله جنبان تلاطم

با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی

یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو

چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی

از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت

قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی

از بار شکوه تو بود خامه صائب

چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی