گنجور

 
صائب تبریزی

سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی

دو سه جامی بکش از شرم برآ ای ساقی

از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم

رحم کن بر جگر تشنه ما ای ساقی

چند چون شمع ز فانوس حصاری باشی؟

بی تکلف بگشا بند قبا ای ساقی

پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار

تا برآید می خورشیدلقا ای ساقی

بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی

عمر باد و مزه عمر ترا ای ساقی!

شده ام برگ خزان دیده ای از رنج خمار

در قدح ریز می لعل قبا ای ساقی

دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر

چون بگویم به دو لب شکر ترا ای ساقی؟

شعله بی روغن اگر زنده تواند بودن

طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی

(زحمت رنگ حنا بر ید بیضا مپسند

می کند پرتو می کار حنا ای ساقی)

(خضر اگر بوی ز کیفیت ساغر ببرد

آب حیوان بدهد روی نما ای ساقی)

(قطره ای گر بچکد از می خونگرم به خاک

روید از شوره زمین مهرگیا ای ساقی)

صائب تشنه جگر را که کمین بنده توست

از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode