گنجور

 
صائب تبریزی

به خرج رفت حیاتم ز هرزه‌کوشی‌ها

به خاک ریخت شرابم ز خام‌جوشی‌ها

به سود داشتم امیدها درین بازار

نماند مایه به دستم ز خودفروشی‌ها

نفس به باد فنا مشت خاک من می‌داد

نمی‌رسید به فریاد اگر خموشی‌ها

بدوز دیده باریک‌بین ز عیب، که نیست

لباس عافیتی به ز عیب‌پوشی‌ها

رسید نوبت پیری و خون دل خوردن

گذشت فصل جوانی و باده‌نوشی‌ها

چنان که بال و پر شعله می‌شود خس و خار

غرور نفس فزود از پلاس‌پوشی‌ها

متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم

گران نیم به عزیزان ز خودفروشی‌ها

به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟

مرا که جنت دربسته شد خموشی‌ها

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۷۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم