گنجور

 
صائب تبریزی

از فنای پیکر خاکی چرا خون می خوری؟

از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟

در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفس

غم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟

ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گون

غافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوری

حفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوار

گر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوری

کاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرست

می خورد افیون ترا چندان که افیون می خوری

می رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب

اینقدر ز اندیشه روزی چرا خون می خوری؟