گنجور

 
صائب تبریزی

ز داغ نیست محابا به درد ساخته را

که آتش است گلستان، زر گداخته را

چنان به عهد تو آیین سرکشی شد عام

که در بغل ندهد سرو جای، فاخته را

چو گل ز چهره رنگین به خار غوطه زدیم

شناختیم کنون قدر رنگ باخته را

ز شرم خنجر مژگان بر کشیده او

به خاک کرد نهان مهر، تیغ آخته را

به یک دو هفته مه چارده هلالی شد

دوام نیست ازین بیش حسن ساخته را

شکسته حالی ما شد حصار ما صائب

که از خزان نبود بیم، رنگ باخته را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بیدل دهلوی

بدزدگردن بی‌مغز برفراخته را

به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را

در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد

قمارخانهٔ امید رنگ باخته را

به‌گردن دل فرصث‌شمار باید بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه