گنجور

 
صائب تبریزی

به تن علاقه ندارد روان ساده من

برنده است چو تیغ آب ایستاده من

مرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟

که خشت از سر خم کند جوش باده من

کشاکش رگ جان من اختیاری نیست

چو موج در کف دریا بود اراده من

مرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیست

رقم پذیر چو آیینه لوح ساده من

امید هست کند راست قد فتاده چرخ

ترحم است به طاق دل اوفتاده من

بود فضولی مهمان ز میزبان کریم

متاب روی خود از خواهش زیاده من

حریف چین جبین تو نیستم، ورنه

کمان سخت فلک ها بود کباده من

برآورم به دعا هر که حاجتی دارد

که فیض صبح دهد جبهه گشاده من

نمی توان سخن پست در کلامم یافت

فلک سوار چو عیسی بود پیاده من

ز توبه سرکشی من زیاده شد صائب

درنده کرد سگ نفس را قلاده من