گنجور

 
صائب

نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا

که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا

اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب

به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا

ز آفتاب بود روشناییم چون لعل

نمی توان به نفس ساختن خموش مرا

مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست

مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا

نکرده بود تماشا هنوز قامت راست

که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا

چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام

که روی گرم نمی آورد به جوش مرا

چنان ز تنگی این بوستان در آزارم

که صبح عید بود روی گلفروش مرا

خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب

به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۲۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم