گنجور

 
صائب تبریزی

نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا

که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا

اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب

به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا

ز آفتاب بود روشناییم چون لعل

نمی توان به نفس ساختن خموش مرا

مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست

مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا

نکرده بود تماشا هنوز قامت راست

که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا

چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام

که روی گرم نمی آورد به جوش مرا

چنان ز تنگی این بوستان در آزارم

که صبح عید بود روی گلفروش مرا

خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب

به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۶۲۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم