نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا
که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا
اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب
به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا
ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
نمی توان به نفس ساختن خموش مرا
مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که روی گرم نمی آورد به جوش مرا
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
که صبح عید بود روی گلفروش مرا
خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب
به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.