گنجور

 
صائب تبریزی

به جان دشوار ازان باشد گرانی از جهان بردن

که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن

دل روشن نمی باید به بزم زاهدان بردن

ندارد حاصلی آیینه پیش زنگیان بردن

به زخم خاری از گل قانعم ای بوستان پیرا

مروت نیست دامان تهی از گلستان بردن

دل بی غم نمی آید به کار عاشقان، ورنه

به جامی زنگ چندین ساله از دل می توان بردن

مرا از نارسایی های طالع در چنین فصلی

ز بی بال و پری باید بسر در آشیان بردن

ز عریانی است مجنون مرا این غم که نتواند

به دامن سنگ از صحرا برای کودکان بردن

نشد چون شانه از زلفش نصیبم جز سیه روزی

مرا دست تهی می باید از هندوستان بردن

ز بی دردی مگر بندند چشم عندلیبان را

وگرنه سخت بی رحمی است گل از گلستان بردن

توان از سنگ رگ چون مو برآورد از خمیر آسان

ولی سخت است از خوان لئیمان استخوان بردن

تو دور افتاده ای از وادی وحدت، نمی دانی

که فیض کعبه از سنگ نشان هم می توان بردن

چو یار آمد زمین بوسیدم از عالم بدر رفتم

که خجلت بر کریمان مشکل است از میهمان بردن

ز رفتن خرده جان را که مانع می تواند شد؟

روانی را میسر نیست از ریگ روان بردن

بجان آورد مجنون مرا زخم زبان صائب

به کام شیر می باید پناه از دشمنان بردن

نمی سوزد زبان را گرچه صائب گفتن آتش

نمی باید به جرأت نام عاشق بر زبان بردن

ازان قانع به غربت از وطن گردیده ام صائب

که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن