گنجور

 
صائب تبریزی

ای لب لعل ترا خون یمن در آستین

هر سر موی ترا چین و ختن در آستین

گرچه دلگیرست چون شام غریبان طره اش

دارد از رخسار او صبح وطن در آستین

غیرت عشق زلیخا بود مانع، ورنه داشت

بوی یوسف ساکن بیت الحزن در آستین

در گلستانی که من گریان در آیم، غنچه ها

خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستین

دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من

گریه ها دارم چو شمع انجمن در آستین

گر به دست افتد شکستی، می کنم در کار دل

من نه زانهایم که اندازم شکن در آستین

رشک مانع بود، ورنه تیشه من نیز داشت

نقش های دلربا چون کوهکن در آستین

اعتمادی نیست بر عمر سبکسیر بهار

از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستین

بی محرک نیست ممکن حرفی از من سر زند

گرچه دارم چون قلم چندین سخن در آستین

گرچه صائب ظاهر ما چون قلم بی حاصل است

شکرستانهاست ما را از سخن در آستین