گنجور

 
صائب تبریزی

می نشاند آن دهان تنگ را در خون سخن

کار دندان می کند با آن لب میگون سخن

در لباس عنبرین از معنی رنگین، کند

در نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخن

تا سخن موزون نگردد مرغ بی بال و پرست

از زمین گیری برآید چون شود موزون سخن

دل دو نیم از درد چون شد، طبع می گردد روان

خامه بی شق به دشواری دهد بیرون سخن

سجده شکرست واجب چون قلم بر گردنش

می شود نازل به شان هر که از گردون سخن

چون گذارندش به سر از نقطه داغی هر زمان؟

نیست گر از عشق لیلی طلعتان مجنون سخن

از سیه مستی قلم سر را به جای پا گذاشت

مستی افزون می دهد از باده گلگون سخن

ما را از خاک چون مو از خمیر آرد برون

از دم خونگرم و از گیرایی افسون سخن

می نماید ناله زارش قلم را سینه چاک

دور افتاده است تا از عالم بی چون سخن

هستی ده روزه را عمر مؤبد می کند

در اثر باشد ز آب زنگ افزون سخن

بس که شد گرد کسادی پرده دار گوهرش

رشک دارد در ضمیر خاک بر قارون سخن

خواب را صائب چو اشک از چشم من افکنده است

بس که کرده است از خیال خود مرا مفتون سخن