گنجور

 
صائب تبریزی

نیست از منصور اگر مستانه می گوید سخن

از زبان شمع این پروانه می گوید سخن

نیست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موج

نه صدف زان گوهر یکدانه می گوید سخن

غافل از سررشته آن گوهر یکدانه است

زاهدی کز سبحه صد دانه می گوید سخن

نیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق

زین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخن

شیشه ناموس خود را می زند بر کوه قاف

پیش خم هر کس که از پیمانه می گوید سخن

آب حیوان را به باد بی نیازی می دهد

بادپیمایی که بیدردانه می گوید سخن

صحبت پیر مغان بر نوجوانان بار نیست

چون پدر با کودکان طفلانه می گوید سخن

هر که را از هوشمندی هست در سر نشأه ای

چون به مستان می رسد، مستانه می گوید سخن

مهر بر لب زن که بر خامی دلیل ناطق است

باده چندانی که در میخانه می گوید سخن

کوه از یک حرف ناسنجیده می گردد سبک

وای بر آن کس که بی باکانه می گوید سخن

خار دیوار تو با نظارگی و باغبان

ز دل آزاری به یک دندانه می گوید سخن

هر که از آب حرام رشوت آبستن نشد

تیغ اگر باشد طرف، مردانه می گوید سخن

هر که دارد صائب از حال گرانباران خبر

با گرانجانان سبکروحانه می گوید سخن