گنجور

 
صائب تبریزی

چند چون طاوس باشی محو بال خویشتن؟

زیر پای خود نبینی از جمال خویشتن

کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه عشق

می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن

چون مه از نقصان دل خود را مخور، خورشید باش

تا ز حال خود نگردی در زوال خویشتن

مطلب روی زمین در زیر دامان شب است

جز بر این دامن مزن دست سؤال خویشتن

بستر و بالین من از سایه بال هماست

تا سر خود را کشیدم زیر بال خویشتن

عمر خود را کم به امید فزونی می کنند

ساده لوحانی که می دزدند سال خویشتن

با دل افکن گفتگوی دوستی را از زبان

در ثمر پوشیده کن برگ نهال خویشتن

ترجمان گوهر شاداب، آب او بس است

لب بگز صائب ز اظهار کمال خویشتن

 
 
 
صائب تبریزی

آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتن

حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن

این کهنسالان که می دزدند سال خویشتن

کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن

صحبت روشندلان باشد حصار عافیت

[...]

شهریار

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن

گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست

عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

سایه دولت همه ارزانی نودولتان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه