گنجور

 
صائب تبریزی

شفق آلود شراب است مگر دستارم؟

که فتاده است به پا همچو سحر دستارم

هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون

از سر پنبه میناست مگر دستارم؟

چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد

هر گل صبح به عنوان دگر دستارم

با دستان سر و دستار ز هم نشناسند

ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم

هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من

خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم

عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز

مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم

سر برون نازده از چاک گریبان وجود

رفت بر باد فنا همچو شور دستارم

من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟

گرو باده نگیرند مگر دستارم