گنجور

 
صائب تبریزی

تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام

مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام

بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام

دیده ام روی تو، اگر آینه برداشته ام

روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست

نسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته ام

می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم

تا پی قافله بوی تو بر داشته ام

با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام

این گره را به عزیزی چو گهر برداشته ام

بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا

که من این بار به امید تو بر داشته ام

شوخی عشق به بازار دوانده است مرا

خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام

نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس

گرچه دایم به ته پای، نظر داشته ام

حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند

خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام

گر در آیینه بینم نشناسم خود را

بس که روی ادب پاس نظر داشته ام

چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟

من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام

دلش از برق سبکدستی من آب شده است

پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام

پرده خون از رخ مقصود به یک سو افتاد

گشت روشن که تماشای دگر داشته ام

چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟

من که بر آتش دل دامن تر داشته ام