گنجور

 
صائب تبریزی

گر به گلزار بری آن رخ افروخته را

گل به بلبل نگذارد جگرسوخته را

هر که پوشد ز جهان چشم، نماند بی رزق

طعمه از دست بود باز نظر دوخته را

نکند چرخ تعدی به جگرسوختگان

سرمه در کار نباشد نفس سوخته را

منت زلف مکش دل چو گرفتار تو شد

رشته حاجت نبود طایر آموخته را

نیست حاجت شب پروانه ما را به چراغ

شمع از خود بود این بال و پر افروخته را

دلت ای غنچه محال است سبکبار شود

تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را

ایمن از زخم زبان شد ز خموشی صائب

نیست اندیشه ز سوزن دهن دوخته را