گنجور

 
صائب تبریزی

رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشم

خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم

می کند موج سرابش کار تیغ آبدار

در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم

تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد

عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم

کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند

کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم

تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد

هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم

پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت

این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم

نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا

دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم

از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر

دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم

چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا

حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم