گنجور

 
صائب تبریزی

تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم

استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم

هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست

به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم

صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان

هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم

تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است

کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم

خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد

پای آسایش اگر در دامن منزل کشم

آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند

با کدام امید من آواز در محفل کشم

من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را

خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم

صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم

تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم