گنجور

 
صائب تبریزی

دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا

رشته حرص به پا همچو مگس نیست مرا

خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش

چون نگین چشم به دست همه کس نیست مرا

بر دلم باری اگر هست ز فارغبالی است

گله از دام و شکایت ز قفس نیست مرا

عشق پاک است درین قافله جنسی که مراست

بیمی از هرزه درایان جرس نیست مرا

از می عشق بود مستی پروانه من

هیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرا

نشود دام خسیسان، نفس گیرایم

گوشه گیری ز پی صید مگس نیست مرا

همه شب قافله ناله من در راه است

گرچه فریادرسی همچو جرس نیست مرا

هست افشردن دندان به جگر، میوه من

چشم بر سیب زنخدان ز هوس نیست مرا

می کنم صرف شکرخنده بی پروایی

گرچه چون صبح فزون از دو نفس نیست مرا

بحر از جوش گهر یک دل پر آبله است

در چنین وقت که در سینه نفس نیست مرا

صائب آن موج سرابم که درین دامن دشت

دل به جا از نفس هرزه مرس نیست مرا