گنجور

 
صائب تبریزی

دل پریخانه آن روی چو ماه است مرا

یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا

آه من چون علم صبح قیامت نشود؟

الف قامت او سرخط آه است مرا

همچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرش

دل سراسیمه ازان پر کلاه است مرا

با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم

سایه بال هما بخت سیاه است مرا

چون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته است

در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟

می چکد خون چو کباب از نفس دعوی من

با چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟

جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست

ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟

از تماشای تو ای مایه امید جهان

غیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟

منزل عشق چو خورشید بود پا به رکاب

ورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۱۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اسیر شهرستانی

سرمه حیرتش اکسیر نگاه است مرا

سایه گل به نظر چشم سیاه است مرا

بسکه گشتم به چمن محو خرام تو چو آب

سبزه هر لب جو طرف کلاه است مرا

دارم از همت داغ تو جهان زیر نگین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه